November,1 2013
رفيقم اصرار داشت كه چند روز تعطيل نوروزي را باتفاق بشمال برويم و بقول خودش نفسي تازه كنيم و اگر شد يكي دوباري ماهي سفيد كه سالهاست حكم كيميا
پيدا كرده است بخوريم و براي تكرار دردها كه متاسفانه يكي و دوتا هم نيست دوباره خودمان را آماده كنيم و بيائيم و در جمع امت هميشه درصحنه!! شاهد آزارشان
باشيم!.
روز و ساعت موعود رسيد- اما خبري از دوستم نشد. ساك بدست مدتي پشت پنجره ايستادم تا با رسيدن اتومبيل( سهند)ش. خودم را باو برسانم و بدون فوت وقت
به عشق (ماهي) هم كه شده راهي چالوس شويم.
ساعتي گذشت و خبري نشد. فكر كردم ممكن است قرار ملاقات را اشتباهي فهميده ام. گوشي تلفن را برداشتم و بخانه اش زنگ زدم. كسي گوشي را بر نداشت و
نگراني مرا بيشتر كرد .
رفتم سراغ تلويزيون . شب عيد است و زمزمه بهار بلند شده و سرود زندگي را ميشود فهميد- اما انگار كانال هاي سيما ! هنوز در انجماد زمستاني- خفته بودند و
نغمه ي (بايد) ميزدند و شعار (تكرار) ميدادند !.
رفته رفته غيبت دوست زياد شد و هواي سفر- آنهم بسوي شمال- از سرم پريد!.
آخر هاي شب بود كه زنگ تلفن چرتم را پاره كرد. گوشي را برداشتم- داماد دوستم بود. گفت كه اصغر را به بيمارستان برده اند. پرسيدم چرا؟ گفت سكته كرده
است.
حالا حالش چطوره؟
تو سي سي يو تحت مراقبته .
ميشه او را ديد؟
فكر نمي كنم.
آدرس بيمارستان را گرفتم و به (آژانس) رنگ زدم و ساعتي بعد خودم را به آنجا رساندم .
خانمش ميگفت دكتر گفته خطر بر طرف شده اما بايد فعلا تحت مراقبت ويژه باشه .
ساعت از نيمه شب گذشته بود كه راهي خانه شدم. هنگامي كه به ورودي بخش رسيدم ديدم درب نرده آهني با قفل بزرگي كه روي آن زده اند- مانع از خروجم ميشود!
كمي مكث كردم - دراين هنگام مرد نسبتا مسني جلو آمد و نگاهي بمن كرد وبا دسته كليدي كه در دست داشت بطرف در رفت و قفل را باز كرد و بمن اجازه خروج
داد !.
برگشتم و به درب آهني و نگهبان كليد بدست خيره شدم- ديدم درب را دوباره قفل كرد و كليد بدست شروع به قدم زدن كرد!.
تعجب كردم . يك لحظه بخاطر رسيد كه نكند اينجا بخش ( رواني) است ؟!. بخودم گفتم بهتر است سئوال كنم و بپرسم كه داستان اين درب آهني زندان مانند وآن قفل
كذائي چيست؟.
نگهبان را كه زير چشم مرا نگاه ميكرد صدا كردم و پرسيدم حاجي آقا ! چرا در ورود به بخش را قفل ميكني؟
لحظه اي مكث كرد و جواب داد.
براي اينكه مريضا فرار نكنن!!.
گفتم مگه مريض هم فرار ميكنه؟
لبخند تلخي زد و پاسخ داد.
همين الان دو سه تا شون دو سه ماهه كه" چون پول بیمارستان را ندادن" ميهمون ما هستن!!.