یادداشت "چهل و هفتم " - ۲۲ شهریور ۱۳۸۱
وقتي، دوست نداری (بازيچه) باشی. خوب.... به بازی، راهت نميدهند!
هنوز به روزگار (چل-چلي) نرسيده بودم كه بنا به فرمان! رئيس، كه اونيز از رئيس بالاتر- امريه گرفته بود- راهي حزب مردم شدم
و دفتراين حزب را- نه براي اداره!، بل- براي كنترول بعضي از پرونده هاي اعضاء كه مورد منظور رئيس بودند، در اختيارگرفتم.
باختصار و در نهايت بي طرفي كه اتفاقا همين بي طرفي- از همان روزهاي ورود به دبيرخانه حزب ، مورد علاقه ام قرار گرفت،
بايد بگويم كه: روزگار مورد اشاره من- برميگردد به زماني كه دبيركل حزب در جريان تصادفي كه در راه شمال داشت. كشته شده
بود و بامر رئيس كل، مرحوم علم- رئيس بنده جانشين دبير شده بود.
يكروز كه مانند روزهاي ديگر سرگرم كلنجار رفتن با مراجعين بودم- آقاي رئيس از طريق (آيفون) مرا خواست و گفت كه زود تر
به دفترش بروم.
هنگامي كه وارد شدم. بخلاف دفعات قبل، او را بشاش وسر حال ديدم. آنها كه بحكم شغل و وظيفه، در دايره روسا و مديران كل و
معاونين وزارتخانه بوده اند- حتما بياد ميآورند كه - شوخ و شنگولي روسا، هنگامي مشخص ميشد كه بمحض روبرو شدن با آنها-
تعارف به نشستن ميكردند و پيشخدمت را براي آوردن چاي احضار مينمودند!.
با اشاره رئيس، نشستم و منتظر فرمان! شدم.
بي هيچ مقدمه اي رو بمن كرد و گفت
فلاني، دوست داري وكيل بشي؟!.
وقتي سكوت توام با تعجب مرا ديد- منتظر پاسخ نشد و ادامه داد.
بمن دستور داده شده به حزب مردم بروم . دوست دارم شما نيز همراه من باشي. حضور تو- بخصوص در دفتر حزب كه فعلا براي
من آنطور كه ميخواهم شناخته شده نيست- كمك ميكند تا بتوانم روي اعضاء و برخي افراد- بيشتر بررسي كنم.
مشغول صحبت بود كه تلفن زنگ زد - لحظاتي بعد در حاليكه گوشي را روي تلفن ميگذاشت از پشت ميزش بلند شد و نزديك من آمد
وگفت: اگر دستور نبود- من نيز رغبتي باين كار نداشتم! اما چون تو را مي شناسم و سالها با هم كار كرده ايم از تو ميخواهم كه فعلا
در محل حزب حاضر باشي و بعداز ظهر ها- بمن كمك كني.
عذر خواهي در برابر دستور رئيس- بخصوص وقتي كه ( نامزد نمايندگي) هم ميشوي، كار آساني نيست!!.
روز دوم يا سومي بود كه در دفتر حزب حاضر ميشدم- اما بجاي اينكه به كار و وظيفه ام بپردازم- تقريبا تمام وقتم به سلام و علیک و
خوش آمد گوئي واردين و نگاه هاي چپ چپ ( دانه درشت ها) ميگذشت!.
حدود دوماهي بيشتر نگذشته بود - ديدم نمايندگي كه هيچ! - آمدن به حزب و ور رفتن به پرونده اعضا، وقت تلف كردن و حوصله
سر رفتن هست!.
آقايان وقتي دور هم جمع ميشدند و به گفتگو و بحث مي پرداختند از همه جا و همه چيز - جز مسائل مربوط به حزب و مشي آن
مي گفتند و چاي مي نوشيدند و در نهايت، با بذله گوئي و گاه شوخي، محل حزب را ترك ميكردند.
در اين مدت نه تنها آقاي رئيس - كه هيچ (تنابنده اي) حتي يك مورد پرونده افراد را نخواست و حتي براي خالي نبودن عريضه هم
كه شده سراغمان نيامدند و يك خسته نباشيد هم نگفتند!.
منظور از بيان اين مطلب ، اشاره باين واقعيت است كه در آن روزگار- اكثردست اندر كاران - وقتي را كه صرف حضور درجلسات
حزب ميكردند- دقيقا بخاطر مراقبت از خويش و هم كيش بود كه هر آن- و بطور مرتب ، مورد تهديد قرار ميگرفت.
در مجموع 60 -50 روزي كه ازنزديك با برخي رجال آن زمان روبرو بودم- براحتي دريافتم كه اينان حتي برخلاف خصوصيات
و خلقيات شخصي، ناگزير به انجام اعمال و رفتاري بودند كه از مشخصه هاي آن- يكي (از خود بي اختياري بود!).
كوشش كردم (پرده داري) كنم و بيشتر از آنچه كه اشاره كردم - موضوع را نگشايم. رئيس ما كه بعدها براي رسيدن به مقام وكالت
دار و ندار فكري وعاطفي خودش را مايه گذاشت - سرانجام از شهسوار( آن روزگار) مجلس را برد- اما چه سود كه ايام مراد چند
گاهي نپائيد و آن مجلس كذائي- خيلي زود منحل شد!.
امروز كه از آن روزگار چيزي حدود سي سال ميگذرد- گاه به ياد اين پرسش رئيس مي افتم كه بمن گفت:
ميخواهي وكيل بشي؟!!.
خداش رحمت كند!. او آنچه را كه خود آرزو داشت و بعنوان هدف ، با چنگ و دندان بسراغش ميرفت . قبل از آنكه خودش را
كامياب كند- بمن نويد ميداد!!.
× اگر حضور اجباري در حزب، و صرف وقت تا پاسي از شب- به ظاهر خيري! همراه نداشت، اما درسهائي آموخت
كه بعد ها برايم با ارزش بودند.
انسان، در هر مرتبه و مقام و رفعت و جاهي كه هست- سرانجام بايد يكروز در دادگاه افکار خود- بسته به شعور و وجدان و به ميزان شخصيت
خودش- پاسخگو باشد . هيچ آدمي را مگر(ديوانه)، پيدا نمي كني كه توانسته باشد از استنطاق خود شانه خالي كرده باشد.
و چه دشوار روزگاري دارد آنكه در خلوت خودش پاسخي براي (كرده ها) نمي يابد.
مي گفتند و چاي مي نوشيدند و در نهايت، با بذله گوئي و گاه شوخي، محل حزب را ترك ميكردند.
در اين مدت نه تنها آقاي رئيس - كه هيچ (تنابنده اي) حتي يك مورد پرونده افراد را نخواست و حتي براي خالي نبودن عريضه هم
كه شده سراغمان نيامدند و يك خسته نباشيد هم نگفتند!.
منظور از بيان اين مطلب ، اشاره باين واقعيت است كه در آن روزگار- اكثردست اندر كاران - وقتي را كه صرف حضور درجلسات
حزب ميكردند- دقيقا بخاطر مراقبت از خويش و هم كيش بود كه هر آن- و بطور مرتب ، مورد تهديد قرار ميگرفت.
در مجموع 60 -50 روزي كه ازنزديك با برخي رجال آن زمان روبرو بودم- براحتي دريافتم كه اينان حتي برخلاف خصوصيات
و خلقيات شخصي، ناگزير به انجام اعمال و رفتاري بودند كه از مشخصه هاي آن- يكي (از خود بي اختياري بود!).
كوشش كردم (پرده داري) كنم و بيشتر از آنچه كه اشاره كردم - موضوع را نگشايم. رئيس ما كه بعدها براي رسيدن به مقام وكالت
دار و ندار فكري وعاطفي خودش را مايه گذاشت - سرانجام از شهسوار( آن روزگار) مجلس را برد- اما چه سود كه ايام مراد چند
گاهي نپائيد و آن مجلس كذائي- خيلي زود منحل شد!.
امروز كه از آن روزگار چيزي حدود سي سال ميگذرد- گاه به ياد اين پرسش رئيس مي افتم كه بمن گفت:
ميخواهي وكيل بشي؟!!.
خداش رحمت كند!. او آنچه را كه خود آرزو داشت و بعنوان هدف ، با چنگ و دندان بسراغش ميرفت . قبل از آنكه خودش را
كامياب كند- بمن نويد ميداد!!.
× اگر حضور اجباري در حزب، و صرف وقت تا پاسي از شب- به ظاهر خيري! همراه نداشت، اما درسهائي آموخت
كه بعد ها برايم با ارزش بودند.
انسان، در هر مرتبه و مقام و رفعت و جاهي كه هست- سرانجام بايد يكروز در دادگاه افکار خود- بسته به شعور و وجدان و به ميزان شخصيت
خودش- پاسخگو باشد . هيچ آدمي را مگر(ديوانه)، پيدا نمي كني كه توانسته باشد از استنطاق خود شانه خالي كرده باشد.
و چه دشوار روزگاري دارد آنكه در خلوت خودش پاسخي براي (كرده ها) نمي يابد.